جدول جو
جدول جو

معنی روشن گهر - جستجوی لغت در جدول جو

روشن گهر
(رَ / رُو شَ گُ هََ)
روشن گوهر. که دارای ذات پاک و اصیل باشد. پاک اصل. صحیح النسب. (یادداشت مؤلف). آنکه سرشت روشن داشته باشد. روشن نهاد. (آنندراج) :
شبنم غنچۀ بیداردلان چشم بد است
صیقل سینۀ روشن گهران دست رد است.
صائب.
چنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائب
خموشی می کند روشن گهر تیغ زبانها را.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به روشن نهاد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشن مهر
تصویر روشن مهر
(دخترانه)
خورشید درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روشن چهر
تصویر روشن چهر
(دخترانه)
آنکه چهره ای روشن و تابان دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روشنگر
تصویر روشنگر
روشن کننده، برافروزنده، کنایه از برطرف کنندۀ ابهام، مفسر، تفسیر کننده، جلادهنده، صیقل گر، برای مثال تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم / بر روی چرخ آینه کردار می رود (سیدحسن غزنوی - لغتنامه - روشنگر)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان گیر
تصویر روان گیر
آنکه یا آنچه سبب مرگ می شود، گیرندۀ روان، جان ستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشن فکر
تصویر روشن فکر
دانا، باهوش، آنکه متجدّدانه و بر پایۀ تعقّل فکر می کند
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ گُ هََ)
خوش گوهر. خوش ذات. خوش طبیعت
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ فِ)
آنکه دارای اندیشۀ روشن است. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد. (فرهنگ فارسی معین). نوگرای. تجددپرست. تجددگرای. آنکه اعتقاد به رواج آیین و افکار نو و منسوخ شدن آیین کهن دارد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ نَ ظَ)
که نظر روشن دارد. روشن دیده. کنایه است از بینا و هوشمند و پاک نظر:
بدان آب روشن نظر کن مرا
وزین بندگی زنده تر کن مرا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
روشنفکر. که فهم و ادراک روشن دارد. که دارای هوش سرشار و قوه تمیز است:
حیلش را شناخت نتواند
جز کسی تیزهوش و روشن ویر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ بَ صَ)
پاک نظرو بینا. (ناظم الاطباء). روشن بین. دانا:
خرد را تو روشن بصر کرده ای
چراغ هدایت تو برکرده ای.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ گَ)
صیقل و جلا دهنده. (ناظم الاطباء). زداینده. آنکه آهن صیقلی و روشن کند. صقال. جلاء. که زنگ از شمشیر و آینه بزداید. شحاذ. صاقل. آنکه آینه های فلزی و اقسام اسلحه را صیقل و جلا دهد. آینه زدای. (یادداشت مؤلف) :
تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم
بر روی چرخ آینه کردار می رود.
سید حسن غزنوی.
به روشنگر چه از آئینه جز زنگار می ماند؟
صائب.
، برهان وواضح کننده مطلب و معنی و بیان است. (انجمن آرا) (آنندراج). واضح کننده. توضیح دهنده. برطرف سازندۀ ابهام از سخن. روشن کننده سخن. (از یادداشت مؤلف) :
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است.
مولوی.
گفت حق شان گر شما روشنگرید
در سیه کاران مغفل منگرید.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
روان گیرنده. گیرندۀ روان. آنکه یا آنچه روان را بستاند. آنکه یا آنچه روح از تن جدا کند. روانستان. جانستان:
چه گویی دایه زین پیک روان گیر
که ناگه بردلم زد ناوک تیر.
(ویس و رامین).
هنوز افتاده بد شاه جهانگیر
که خوک او را بزد یشک روان گیر.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روشن بصر
تصویر روشن بصر
روشن بین
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای اندیشه ای روشن است، کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن نظر
تصویر روشن نظر
روشن نگر تیزبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان گیر
تصویر روان گیر
جان ستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشنگر
تصویر روشنگر
جلا دهنده، صیقل گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن گری
تصویر روشن گری
((~. گَ))
رفع ابهام، ایضاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشن فکر
تصویر روشن فکر
((~. فِ))
دارای اندیشه های روشن، متجدد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشنگر
تصویر روشنگر
بیانگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روشن گری
تصویر روشن گری
فرانمون
فرهنگ واژه فارسی سره